نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

یه مسابقه وبلاگی

از طرف دوست خوبم مونا جون مامان کیانا بلا به یه مسابقه وبلاگی جالب دعوت شدیم حالا بریم سراغ سوالات مسابقه و جوابهای من 1- بزرگترین ترس در زندگیت چیه؟  ترس از دست دادن عزیزانم   2- اگر 24 ساعت نامرئی میشدی، چی کار میکردی؟ نمی دونم چون تا حالا بهش فکر نکردم...آخه می دونم نشدنیه   3- اگر غول چراغ جادو، توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5 الی 12 حرفت را داشته باشد،‌ آن آرزو چیست؟ خوشبختی همه   4- از میان اسب، پلنگ، سگ، گربه و عقاب کدامیک را دوست داری؟  عقاب 5- کارتون مورد علاقه دوران کودکیت؟   خانواده دکتر ارنست .... زنان کوچک &...
13 خرداد 1392

یک روز به یاد موندنی برای پارسایی و مامانی

عصر روز سه شنبه که دیروز بود من و پارسا می خواستیم خونه یه دوست خیلی عزیز بریم دوستی که از کلاس اول راهنمایی تا پیش دانشگاهی همکلاس هم بودیم و از همون موقع اون شد نزدیک ترین و صمیمی ترین و عزیزترین دوست زندگیم... شد محرم تموم درد و دل هام ...وقتی که غمی توی دلم بود به اون می گفتم و اونم خوب بلد بود که چطور آرومم کنه.... بی بهونه با هم از ته دل می خندیدیم طوری که هیچ چیزی نمی تونست جلوی خنده هامون رو بگیره .... با هم اشک می ریختیم .... با هم درس می خوندیم ...خلاصه شدیم رفیق گرمابه و گلستان هم اگر از صبح تا غروب با هم بودیم به محض اینکه نیم ساعت از خداحافظی مون می گذشت......
8 خرداد 1392

اولین نمایش

چند روزی بود که همه جا تبلیغات یه نمایش شاد و موزیکال کودکانه رو دیده بودم تصمیم گرفته بودم تا پارسا رو ببرم واسه همین روز نهم اردیبهشت ماه ، ساعت 7 غروب با پارسا رفتیم سالن ارشاد تا نمایش شروع بشه نیم ساعتی طول کشید به خاطر همین پارسا و بچه های دیگه یه کمی خسته شده بودند تا اینکه در سالن نمایش باز شد و ما رفتیم داخل پارسا اولش ذوق داشت تا پرده زودتر کنار بره...تا اینکه چراغ ها رو خاموش کردند و پرده کنار رفت ... با بقیه ماجرا در ادامه مطلب با ما همراه باشید: اینم عکسی از اولین بلیطی که برای رفتن پارسا به نمایش تهیه کردم  ********...
5 خرداد 1392
1